مونتنگرو، کشوری کوھستانی با مناظری بسیار زیبا.
ولی من یہ تجربہ ھیجان انگیز دم مرز داشتم! وقتی از بوسنی وارد مونتنگرو شدیم، پلیس مرز مدارک رو گرفت و  بعد از ۵ دقیقہ برگشت بہ من گفت تو ایرانی ھستی برای ورود بہ مونتنگرو ویزا میخوای !! من قلبم شروع کرد زدن یاد فیلم جیمز باند افتادم!! انگلیسی خیلی دست و پا شکستہ حرف میزد و بعد از اینکہ من توضیح دادم با کارت اقامت سویس میتونم وارد شم اون بیشتر گیج شد، رفت تو دفتر پلیس و با یہ پلیس جوون برگشت , دوبارہ اون ھم بہ من گفت تو ویزا میخوای ولی با مترجم موبایلش برام توضیح میداد، من گفتم کہ باشہ بہم ویزا بدین یا باید پول بدم!!! اونا بیشتر گیج شدن منو بردن تو دفترشون.
دفتر پلیس توی یکی از مرزھای کوھستانی مونتنگرو، ۳ تا پلیس، بوی سنگین سیگار میداد و یہ قوطی پلاستیکی پر از شیرینی روی میز بود، یکی از پلیسہا فقط یہ دندون داشت!! قلب من تند تند میزد، داشتم بہ زندان توی کوہ ھای مونتنگرو فکر میکردم( بعضی وقتا بہ خودم میگم کہ بہتر کمتر فیلم ببینم😂) خلاصہ بعد از رد و بدل شدن چند کلمہ با مترجم موبایل اون پلیس جوونہ و لبخندای من، پلیس جوونہ بہ اون بی دندونہ بہ زبون خودشون گفت براش مہر بزن برہ درستہ، کہ یہو اون بی دندونہ عصبی شد و جعبہ شیرینی رو باز کرد و یکی از کیکارو درستہ قورت داد!😳 صحنہ کمدی شدہ بود ولی من جرات خندہ نداشتم😂 بعد از قورت دادن کیک ، کمی قند خونش اومد بالا بہ من نگاہ کرد و گفت برو تو ماشین صدات میکنم!!!
توی ماشین آشی دست منو گرفت و گفت نگران نباش ولی من تہ دلم کمی نگران بودم یاد جنگ و اوایل انقلاب افتادم . خلاصہ بعد از نیم ساعت یہ پلیس دیگہ اومد کمی مسن تر انگار رئیس بود گفت ماشین رو باز کنید منم ماشین رو باز کردم و ھمہ جارو نشونش دادم بہ آشی گفت جعبہ پشت ماشین رو باز کن !!!! وای  یہ چمدون پر از زیورآلاتم بود با یہ عالمہ وسایل اولیہ ساخت!! خلاصہ بعد از دیدن اون ھمہ زیور آلات چشاش از حدقہ زدہ بود بیرون !
توی چشاش زل زدم و داشتم فکر میکردم نکنہ فکر کنہ من قاچاقچی زیور آلاتم کہ یہو یہ فکر کمی کثیف بہ ذھنم رسید در یکی از کیفارو باز کردم و دستبندای دست ساز بانو رو نشونشون دادم گفتم من ھنرمندم اینارو میسازم و اون جوونہ گفت تو آرتیستی و منم یکی از دستبندارو دادم دستش کہ ببینہ و اون گفت خیلی زیباست و چشماش برقی زد! و بہ من با سر اشارہ کرد این مال من؟ منم گفتم آرہ و یکی دیگہ از دستبندارو بہ رئیس پلیس دادم گفتم این ھم ھدیہ من  برای ھمسرشما!!! .
خلاصہ ھدیہ کار خودشو کرد و بعد از ۱۰ دقیقہ اون پلیس جوونہ اومد و گفت کہ سفرتون خوش !!!
ولی چہ با ھدیہ و چہ بی ھدیہ من اجازہ عبور داشتم فقط چون این پلیسا یہ کیس مثل من ندیدہ بودن گیج شدہ بودن و ھدیہ من از گیجی درآوردشون.

وارد مونتنگرو شدیم طبیعتش حیرت انگیز بود. وقتی وارد شہر شدیم دیگہ زیبا نبود خیلی ھمہ جا آشغال ریختہ بود و چیز عجیبی کہ منو بہ خودش جلب میکرد سکوت و خالی بودن فضا بود.
سفرمون تو مونتنگرو حدود ۵ ساعت بود دیگہ عصر شدہ بود و از شہر مرزی ھانی ھوتیت بوزاج وارد آلبانیا شدیم.